loading...
اس ام اس،جوک،عکس،سرگرمی،زناشویی،مد،دکوراسیون،آهنگ،فروشگاه اینترنتی
این سایت تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد

بسم الله الرحمن الرحیم

امام,رهبر,آقا

این سایت مطابق قوانین جمهوری اسلامی بوده و در ستاد ساماندهی ثبت شده است.

https://rozup.ir/up/fast2pix/Pictures/goozaresh.jpghttps://rozup.ir/up/fast2pix/Pictures/ghavanin.jpg

آخرین ارسال های انجمن
آسانا حقی بازدید : 343 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)

داستان منو مینا

 

 

سلام دوستان.
این داستان زندگیمه  که دارم از رو دفترچه خاطرات براتون مینویسم. سعی میکنم خیلی وارد جزئیات نشم تو این پست. اما اگه شما بخواین ادامشو با جزئیات بیشتر براتون میذارم.
اسم من نکیسا هست. از نظر خودم قیافه معمولی دارم اما بقیه خیلی از قیافم تعریف میکنن.
من تو یکی از شهر های استان فارس زندگی میکنم و معمولا هرسال تابستون بخاطر فرار از گرما با خانواده میرفتیم خونه خالم که منطقه خوش اب و هوایی دارن و چند روزی رو اونجا تو طبیعت میگذروندیم.
وقت برگشتن از این سفرا همه ناراحت بودن بجز من. من هیچوقت دوس نداشتم که به این جور جاها برم چون کل وقتمو باید تو تنهایی میگذروندم. خواهرم و دخترخالم ، مادرم و خالم و پدرم با باجناقش گرم صحبت میشدن و من همیشه تنها بودم و اغلب برای اینکه یه جوری خودمو سرگرم کنم با دختر خالم و خواهرم کل کل میکردیم. من بین اون افراد همسن و سالی نداشتم که باهم وقت بگذرونیم و از تنهایی در بیام.
یه روز یه دختره اومد خونه خالم. دختری زیبا و خوش برخورد و شیطون! اما مغرور
اسم دختره مینا بود و دختر عمه دختر خالم میشد و همسن من بود.
وقتی واسه اولین بار دیدمش میخواستم برم سوم راهنمایی و خیلی تونخ این حرفا نبودم که باهاش دوست بشم و...
تابستون بعد هم طبق معمول روانه خونه خاله شدیم. طبق معمول روزای اولی رو با تنهایی گذروندم تا اینکه یه روز خالم اومد و گفت پاشو بریم تو حیاط کنار بقیه. حیاط خونه خالم اینا بزرگ بود و همه در حال بازی بودن از جمله پدرم و شوهر خالم که داشتن با توپ بقیه رو میزدن و از دور بازی خارج میکردن. منم وارد جریان بازی شدم ، علاوه بر من چندین نفر دیگه هم بودن از جمله مینا و چندتا از دخترای همسایه خالم اینا و مادرم و خالم.
خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت و تا شب بازی ادامه داشت. از اون روز به بعد هر بعد از ظهر کار من این بودکه با بقیه قایم موشک و... بازی کنم تو این مدت من همه حواسم پیش مینا بود و مدام زیر نظر داشتمش. مینا هر وقت از دست کسی ناراحت میشد انگشتاشو میذاش روی هم و سرشو مینداخت پایین و ناززززززز میکرد تاطرف بره ازش عذر خواهی کنه. البته فقط تو ظاهر خودشو ناراحت نشون میداد و بیشتر این کاراش ناز کردن بود.
بعد از چند روز احساس کردم که از رفتار وخلاقش خوشم اومده و کلی به دلم نشسته.
اوایل میترسیدم بهش پیشنهاد بدم و نمیدونستم چیکار کنم اما همش زیر نظر داشتمش و همه جوره سعی میکردم باهاش ارتباط برقرار کنم و اونم خیلی راحت با من ارتباط برقرار میکرد و از درس و مدرسشون میگف.
تااینکه یه روز دلمو زدم به دریا و بهش پیشنهاد دوستی دادم اما اون خیلی راحت گفت نه و دیگه برای بازی نیومد. من خیلی ناراحت بودم و همه جوره سعی میکردم نظرشو عوض کنم تا اینکه ا خواهرش خواهش کردم که نظرشو عوض کنه.
اسم خواهر مینا سکینه بود و چند سال از من بزرگتر بود  اما با من خیلی راحت بود و داداش صدام میکرد و بعضی از شبا اونم کنارمون بود و بازی میکرد.
اول وقتی از سکینههمچین درخواستی کردم ته دلم اشوب بود که الانه بزنه تو گوشم اما اون خیلی راحت گفت من ازش نظرشو میپرسم و خبرت میکنم منم که به قول معروف داشتم با دمم گردو میشکوندم گفتم خواهش میکنم اگه جوابش نه بود نظرشو عوض کن.
فردای اون روز ما به سمت خونه راه افتادیم ولی من به هر زحمتی بود تونسته بودم شماره خونشون رو پیدا کنم اخه اون روزا موبایل نبود که...
تو اولین فرصت به خونشون زنگ زدم و از خوش شانسی سکینه جواب داد و گفت که مینا میگه نه و نظرشم تغییر نمیکنه. ولی من پا پس نمیکشیدم و هر وقت فرصتی پیش میومد زنگ میزدم خونشون به امید اینکه یه وقت مینا جواب بده اما همه جواب میدادن جز مینا،بعضی وقتا که سکینه جواب میداد باهاش حرف میزدم و اونم نصیحتم میکرد ولی بیشتر وقتا دستم مینداخت و بهم میخندید منم خیلی زبون باز بودم و تلافی میکردم. بلاخره یه روز حف شد رو روز تولد که من روز تولد مینارو پرسیدم اما باورم نمیشد که مینا یه روز قبل از من به دنیا اومده باشه.
ابان ماه بود که پسر عموم فوت کرد و تو مراسم با یه دختره به اسم زهرا بیشتر اشنا شدم. زهرا رو از قبل میشناختم و از نزدیکان میشد. تو مراسم همش ازم سوال میکرد که چیکار کنم تیزهوشان قبول شم و منم راهنماییش میکردم(اخه منم تو مدرسه تیز هوشان درس میخوندم).
معمولا زهرارو تو راه مدرسه میدیم و قسمتی از مسیرمون یکی بود. بعد از چند روزی متوجه شدم که هرروز رففتار زهرا با من گرمتر و صمیمی تر میشه اما من اصلا به فکر رابطه باهاش نبودم و این رفتارهاشو نادیده میگرفتم تا اینکه دیگه خسته شده بودم از رفتار های مینا و بیمهری هاش و یه روز تو راه برگشت از مدرسه با خودم گفتم مگه چی کم داری که حاضری مینا اینجور کوچیکت کنه. همون موقع بود که زهرارو دیدم و با خودم گفتم که زهرا هم خوشکله و با این رفتارش از خداشم هس که باهم رابطه داشته باشیم....
دوستان ادامشو میذارم واسه یه پست دیگه البته اگه شما بخواین ادامشو میذارم.
فکر نکنم کسی بتونه پایان رو حدس بزنه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بزرگ ترین سایت عاشقانه مطالب عاشقانه,تصاویر عاشقانه,دل نوشته,اس ام اس عاشقانه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    حاضری وقتی گشت تو و عشقتو دید پرسید چه نسبتی داری بگی عشقمه؟
    نظرتون درباره سرعت لود صفحه سایت چیه؟؟
    پسری یا دختر؟؟
    تلاش وتقوی

    تلاش وتقوی


    امام خمینی (ره)

    در علم وتقوا کوشش کنید که علم به هیچ کس انحصار ندارد .علم مال همه است .تقوا مال همه است .وکوشش برای رسیدن به علم وتقوا وظیفه همه ماست وهمه شماست.

    جوانان عزیز
    https://rozup.ir/up/fast2pix/Pictures/041-15.jpg


    امام خمینی (ره)

    من در اینجا به جوانان عزیز کشورمان ،به این ذخیره های عظیم الهی وبه این گلهای معطر ونوشکفته جهان اسلام سفارش میکنم که قدر وقیمت لحظات شیرین زندگی خود را بدانید و خودتان را برای یک مبارزه علمی وعملی بزرگ تا رسیدن به اهداف عالی انقلاب اسلامی آماده کنید …

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1022
  • کل نظرات : 87
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 482
  • آی پی امروز : 100
  • آی پی دیروز : 86
  • بازدید امروز : 291
  • باردید دیروز : 172
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,196
  • بازدید ماه : 3,963
  • بازدید سال : 33,409
  • بازدید کلی : 1,238,329
  • چشم های خیس من ...


    ايـن تــب و لــرزهــا تـمــامــش بـهـــانـه اســـت . . .

     

    تـا شــايـد لـحـــظه اي دسـتـت را بــر پـيـشـاني ام بـگـذاري و حـس كـنـم كـه

     

    مــالك تمــام دنـيا هـستـم!!!

    من تو را زیادتر دوستت دارم !


    تــمـام غـصـه هـا از هـمـان جـایـی آغـاز مـی شـونـد کـه …

     

    تـرازو بـر مـی داری ، مـی افـتـی بـه جـان دوسـت داشـتـنـت!

     

    انـدازه مـی گـیـری!