loading...
اس ام اس،جوک،عکس،سرگرمی،زناشویی،مد،دکوراسیون،آهنگ،فروشگاه اینترنتی
این سایت تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد

بسم الله الرحمن الرحیم

امام,رهبر,آقا

این سایت مطابق قوانین جمهوری اسلامی بوده و در ستاد ساماندهی ثبت شده است.

https://rozup.ir/up/fast2pix/Pictures/goozaresh.jpghttps://rozup.ir/up/fast2pix/Pictures/ghavanin.jpg

آخرین ارسال های انجمن
آسانا حقی بازدید : 387 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

داستان واقعی منو مینا قسمت چهارم

 

 

اول سلام به همه دوستانی که خاطرات منو دنبال میکنن.
از همتون ممنونم.
اینم ادامه...
تابستون شرو شده بود و طبق معمول گرما ادمو ذوب میکرد...اه از گرما متنفرم هیچ جوره نمیشه ازش فرار کرد.
فردا قرار بود همراه خانواده بریم خونه پدر بزرگم(پدر مادرم) همه وسایل هامو با کلی شوق جم میکردم اخه یه مدت میخواستم با دایی هام خوش باشم...
وقتی رسیدیم خونه پدربزرگ طبق معمول جم همه جم بود(معمولا همه با هم قرار میذاشتن که یه دفه اوار بشن رو سر یه نفر) دو سه روزی گذشته بود که دیدم خاله گرم صحبته یه دفه اسم مینارو از زبونش شنیدم که دربارش برای مادرم حرف میزد...
-مینا دختر خیلی خوبیه،نمیدونی که چقدر مهربونه،الان داره درسشو میخونه ولی یه مدت دیگه قراره برن خواستگاریش و...
من تو اتاق بودم و یه دفه با خودم گفتم:
-چی خواستگاری؟
-نه بابا اشتباه شنیدم،اخه تو این سن چرا میخواد ازدواج کنه؟
تو هنگ کامل بودم کاملا جا خورده بودم.
دایی محسن- نکیسا ،نکیسا، هوووووی، الووووووو (منو دایی محسن اختلاف سنی مون زیاد نبود واسه همینم خیلی باهم صمیمی بودیم)
یه دفه به خودم اومدم.
- جونم دایی؟
- کجایی؟ چه خبر از دوس دخترات؟
- هیچی دایی منکه دیگه بهشون کاری ندارم تازه خطمم که دیدی عوض کردم تا کسی بم زنگ نزنه.
- اره جون خودت تو گفتی منم باور کردم
- نکیسا....نکیسا.... محسن....(صدای مادرم بود) پاشین بیاین نهار.
وقت نهار همش تو فکر حرف خاله بودم. اخه چرا مینا با این سن کم تصمیم به ازدواج داره؟
اخه تازه 16سالش بود.
همینجور که سر سفره تو فکر بودم با خودم گفتم احمق تو چته؟ اصلا به تو چه که میخواد عروسی کنه، اخه سر پیازی یا ته پیاز؟
ولی نه دلم اروم نمیگرفت.
تصمیم گرفتم از خاله بپرسم ببینم چرا مینا تو این سن میخواد ازدواج کنه؟
بعد از ظهر داشتم تو باغ (حیاط خونه بابا بزرگم که کلی درخت داشت)میچرخیدم که خاله رو تنها زیر یکی از درختا دیدم فرصتو غنیمت شمردم و رفتم پیشش. از زمین و زمون ازش سوال میپرسیدم اونم چه سوالایی!
-سلام خاله
- سلام
- تنها نشستی؟
- اره چطور مگه؟
- هیچی همینطوری،راستی خاله کدوم درخت رو شما کاشتین؟
- اون یکی رو من کاشتم کناریشم مامانت ولی دیگه دارن پیر میشن باید قطعشون کرد.
چند لحظه سکوت....
خاله- نکی چته چرا دمغی؟
- کی من؟ هیچیم نیس.
- باشه تو راس میگی منم هیچی نفهمیدم.
اه ه ه ه اگه الان درباره خواستگار مینا ازش سوال میپرسیدم حتما میفهمید بخاطر مینا هس که حالم گرفته شده.
تصمیم گرفتم یه وقت دیگه ازش بپرسم.
فردا بعد از ظهر دوباره زیر همون درخت نشسته بود اینبار میخواستم نزنم به حاشیه و ازش درباره همین موضوع بپرسم.
- به به خاله بازم که تنهایی
- اره دارم به خاطرات فکر میکنم
- بابا کوتا بیا رمانتیک و زدم زیر خنده
- کوفت کجاش خنده داره؟
- هیچی اخه یه لحظه فکر کردم داری به روزایی فکر میکنی که با نامزدت تو این درختا اختلات میکردین(اره پررو هستم ولی باور کنید بیشتر چون باهاش راحت بودم این حرفارو زدم) حالا چی شد بلاخره بهش جواب مثبت میدی یا نه؟
- زهرمار منحرف
دیدم بهترین فرصته که ازش سوالمو بپرسم چون اگه شک هم کنه میگم میخواستم از این حالو هوا بیای بیرون.
من- ول کن خاله خاطراتو بگو ببینم چه خبر از شهرتون؟
خاله- خبر خاصی نیس.
- اه جدی ولی من شنیدم یه خبرایی هس.
- مگه اینکه تو خبری داشته باشی.
- بس کن خاله اینقد سکرت بازی درنیار شنیدم مینا میخواد عروسی کنه.
- کی گفته؟
- خودم دیروز شنیدم.
- فال گوش وایسادن کار خوبی نیس خجالت بکش.
- نه به خدا از بس صداتون بلند بود اومد تو اتاق تازه منم فقط شنیدم گفتی خواستگار داره چیز دیگه ای نشنیدم.
- اره یه خواستگار داره
- خب طرف کیه؟
- یه پسره اهل همینجاس
- اینجا؟؟؟؟؟
- اره پسره شیرازیه و از اقوامشونم هس
- پسره چیکارس؟
- به توچه؟
منم که دیدم داره شک میکنه گفتم هیچی بابا به من ربطی نداره فقط میخواستم از این حالت بیای بیرون و بلند شدم رفتم.
تو اتاق غرق در فکر مینا بودم که صدای ووووووور.....ووووور ویبره گوشی بلن شد.
اه ه ه ه ه ه پسره دهن لق دوباره شمارمو داده به این.
بازم زهرا بود و میگفت میخوام ببینمت بهش گفتم که نه نمیشه من خونه نیستم ولی باور نمیکرد منم گفتم میل خودته و گوشی رو قط کردم و فوری شماره سعیدو گرفتم.
اونم میگف بخدا من شماره به زهرا ندادم فقط راضیه کارت داشت شمارتو به اون دادم.
من موندم چطور تو با این هوش سرشارت پروفسور نشدی اینو گفتم و قط کردم.
چند روز بعد برگشتم خونه،تو این مدت هر دقیقه زهرا چک میکرد که کجام و ازم میخواست هر وقت برگشتم بهش بگم اخه کار واجب داره و حتما باید ببینم.
بهش اس دادم من اومدم خونه حالا کارت چیه؟
گفت باید ببینم میخواد رو در رو بام صحبت کنه منم که هرکاری میکردم تا این سیریش دست از جونم برداره اخه بابام دیگه بم شک کرده بود و میگف این گوشی تو چرا اینقد زنگ میخوره و اس ام اس برات میاد؟
گفتم کجا بیام ببینمت؟
گفت بیا خونمون.
اولین باری بود با همچین پیشنهادی برخورد میکردم و طبق چیزی که عقل حکم میکرد گفتم نه اگه بابا یا مامانت یا داداشات بیان اونوقت من چیکار کنم؟
بهم گفت اونا رفتن روستا و تا چند روز نمیان منم امشب میرم پیش راضیه میخوابم.
قبول کردم که برم ولی زیاد طول نکشه حرفاش.
بعدازظهر رفتم خونشون ولی بازم حرفای تکراری همیشگی رو میزد اینبار با چاشنی اشک.
منم که دلم براش سوخت و میخواستم دلداریش بدم که تلفن زنگ خورد زهرا جواب داد و گفت نه بابام خونه نیس گوشی رو قط کرد.
ازش پرسیدم کی بود؟
گفت یه نفر میخواد خونمون رو بخره میخواس بیاد ببینش که گفتم بابام نیس.
همین کافی بود که من از جام بلند بشم که برم اما زهرا اجازه نداد و میگفت حرفام تموم نشده و بابام روستا هس و نمیاد و هرجوری بود منو نگه داشت.
حرفاش که تموم شد دلداریش دادم و خواستم برم که یکی در زد.
وای اگه بگم ضربان قلبم رسید به 360تا در دقیقه( 5برابر حد معمول) باور کنید زهرا دویید تو حیاط و از زیر در نگا کرد و زد تو صورت خودش و گفت بابامه.
جوری از دیوار رفتم بالا و پریدم تو خونه همسایه که مرد عنکبوتی غلط بکنه فقط کلی شانس اوردم که کسی تو حیاط همسایه نبود. از در حیاط همسایه اومدم بیرون و بابای زهرارو دیدم که با چشمای کنجکاوش داشت نگاهم میکرد.
خلاصه به خیر گذشت...
ادامه دارد....
با تشکر از همه دوستانی که خاطرات منو میخونن.
دوستان کامنت یادتون نره مرسی از همتون.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بزرگ ترین سایت عاشقانه مطالب عاشقانه,تصاویر عاشقانه,دل نوشته,اس ام اس عاشقانه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    حاضری وقتی گشت تو و عشقتو دید پرسید چه نسبتی داری بگی عشقمه؟
    نظرتون درباره سرعت لود صفحه سایت چیه؟؟
    پسری یا دختر؟؟
    تلاش وتقوی

    تلاش وتقوی


    امام خمینی (ره)

    در علم وتقوا کوشش کنید که علم به هیچ کس انحصار ندارد .علم مال همه است .تقوا مال همه است .وکوشش برای رسیدن به علم وتقوا وظیفه همه ماست وهمه شماست.

    جوانان عزیز
    https://rozup.ir/up/fast2pix/Pictures/041-15.jpg


    امام خمینی (ره)

    من در اینجا به جوانان عزیز کشورمان ،به این ذخیره های عظیم الهی وبه این گلهای معطر ونوشکفته جهان اسلام سفارش میکنم که قدر وقیمت لحظات شیرین زندگی خود را بدانید و خودتان را برای یک مبارزه علمی وعملی بزرگ تا رسیدن به اهداف عالی انقلاب اسلامی آماده کنید …

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1022
  • کل نظرات : 87
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 482
  • آی پی امروز : 111
  • آی پی دیروز : 107
  • بازدید امروز : 585
  • باردید دیروز : 393
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 585
  • بازدید ماه : 4,650
  • بازدید سال : 34,096
  • بازدید کلی : 1,239,016
  • چشم های خیس من ...


    ايـن تــب و لــرزهــا تـمــامــش بـهـــانـه اســـت . . .

     

    تـا شــايـد لـحـــظه اي دسـتـت را بــر پـيـشـاني ام بـگـذاري و حـس كـنـم كـه

     

    مــالك تمــام دنـيا هـستـم!!!

    من تو را زیادتر دوستت دارم !


    تــمـام غـصـه هـا از هـمـان جـایـی آغـاز مـی شـونـد کـه …

     

    تـرازو بـر مـی داری ، مـی افـتـی بـه جـان دوسـت داشـتـنـت!

     

    انـدازه مـی گـیـری!