داستان عشقولکی و دیوونگی..... پسر:عشقم شرط بندی کنیم؟؟؟
دختر : باشه عزیزم...بکنیم...
پسر : تو نمی تونی 24 ساعت بدون من بمونی...
دختر : می تونم...
پسر : می بینیم..
24 ساعت شروع می شه و دختر از سرطان عشقش و اینکه خیلی زود قراره بمیره خبر نداشته...
24 ساعت تموم می شه و دختر میره جلوی در خونه ی پسر..در می زنه
ولی کسی در رو باز نمی کنه...داخل خونه می شه و پسر رو می بینه که
روی مبل دراز کشیده و روش یه یادداشت هست...
یادداشت : 24 ساعت بدون من موندی...یه عمر هم بدون من می تونی

بمونی عشق من...دوستت دارم....
ساده که باشی آدم ها خیلی زود دوستت می شوند...
و تو خیلی دیر میفهمی که دشمنت بودند...
ساده که باشی آدم ها با کمبودهایشان به غرورت حمله میکنند و با همه ی غرورشان مچاله ت میکنند..
اوقات بی کاری آدم ها را با سادگی ات پر میکنی و خود در لحظه ی اندوه تنها میمانی...
ساده که باشی...
سادگی ات را حماقت میخوانند و کسی نمیفهمد که تو از فرط "آدم بودن" ساده ای...