زمستان بهانه ایست، بیا از نـو عاشق شویم !
کاج ها پُر زِ برف و
کلاغی آنجا،
روی درخت پیـر
و ستاره ها خندان!
زمین
آب شده است
از سخاوتمندیِ آسمان
و پنجره ها
برای دیدنِ رویِ خورشید
لحظه ها را بر شیشه بخار می کنند.
ای نورِ من
از کدام برزن
تو را به چشم انتظاری بنشینم ؟!
بگو،
شب چه کسی با من
کوچه را
از رَد پای آشنا پُر خواهد کرد؟!
اکنون سبـزِ گیاه را
به چشم های کدام باد
سنجاق کنم ؟
که بادبادک برای تو
قاصدِ راز هایت باشد ؟
پیراهنِ دی
از تن در می آورد زمستان و
به قدرِ بهمـنِ بزرگی
داستان ِ اسپند روی آتش می نویسد .
سُرنایی ست دلم،
می نوازد تـار های من !
تو از هوا به من نزدیکتری
دوستت دارم
ای تمامِ نیمهِ گمشده ی من .
برف که ببارد ..
صندلی های شهر
به یُمنِ ورود ما آغوش می گشایند ..
ای عزیز شده ی روزهای سرد،
زنـی از بهار
به پاسِ حرف های تو
زمستان را عاشق گشته و
به دست هایش،
جیب های گرمِ تو و
دستان ِ گرم تَرت
را جایزه داده است !
خدا به گوشِ گـُل هایش سپرد که
به من برسانند؛
زمستـان،
تنهـا بهانه ایست
برای گذاشتنِ دست هایمان در هم ...